شرح حکمت 476 نهج البلاغه سختگیری نکردن در مالیات

http://s3.picofile.com/file/8362818818/nahj1_28.jpg


به زياد بن ابيه فرمود، هنگامى كه او را به جاى عبد الله بن عباس به فارس و اعمال آن مى فرستاد و اين سخن دراز است، امام او را از گرفتن خراج پيش از موعد منع مى كند. و نيز مى گويد: عدالت را به كار بند و از ستم و بيداد حذر كن زيرا ستم رعيت را آواره مى كند و بيدادگرى، شمشير را فرا مى خواند.

هرگز مردم را تحت فشار قرار مده:
از سخن بعضى از شارحان نهج البلاغه استفاده مى شود كه واليانى كه از طرف خلفا به منطقه فارس مى رفتند گاه اصرار داشتند كه خراج را قبل از موعد يعنى قبل از به دست آمدن محصول كشاورزى و باغدارى از مردم بگيرند و علت آن اين بود كه توجه نداشتند كه براى گرفتن خراج بايد سال شمسى را در نظر گرفت زيرا فرا رسيدن زمان محصول، مطابق سال شمسى است نه سال قمرى. اما آن ها سال قمرى را معيار قرار مى دادند و مردم را در فشار شديد گرفتار مى ساختند به گونه اى كه مردم مجبور بودند محصولات خود را به صورت پيش فروش به قيمت نازلى بفروشند و مال الخراج را بپردازند و همين، سبب نارضايى شديد مردم مى شد. به همين دليل هنگامى كه امام(عليه السلام) مى خواست زياد بن ابيه را به جاى عبدالله بن عباس به فارس و مناطق اطراف آن بفرستد توصيه مفصلى به او فرمود و او را از مقدم داشتن خراج بر زمان به دست آمدن محصول نهى كرد و فرمود: «عدالت را پيشه كن و از خشونت و سختگيرى و ستمگرى بپرهيز زيرا سختگيرى سبب فرار مردم از منطقه مى شود و ظلم و ستم، مردم را به شورش مسلحانه دعوت مى كند»; (لِزِيَادِ ابْنِ أَبِيهِ وَ قَدِ اسْتَخْلَفَهُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَلَى فَارِسَ وَ أَعْمَالِهَا فِى كَلام طَوِيل كَانَ بَيْنَهُمَا نَهَاهُ فِيهِ عَنْ تَقَدُّمِ الْخَرَاجِ: اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ، وَاحْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ، فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلاَءِ، وَالْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ).
امام(عليه السلام) در اين بخش از كلام خود نخست به زياد دستور عدالت مى دهد سپس آثار شوم تخلف آن را بيان مى فرمايد. نخست بر عدالت تأكيد مى ورزد عدالتى كه زمين و آسمان به سبب آن برپاست، عدالتى كه مايه آرامش و آسايش و نظم امور است و آنگاه از خشونت و سختگيرى و ظلم و تعدى (در گرفتن خراج و يا غير آن) كه نقطه مقابل عدالت است نهى مى كند و مى فرمايد: ترك عدالت سبب مى شود كه مردم مزارع و باغ هاى خود را رها كنند و از آن منطقه به جاى ديگرى بروند و در نتيجه منطقه به ويرانه اى تبديل گردد و سخت گيرى گاه سبب مى شود كه بمانند و بر حاكم و والى بشورند و دست به اسلحه ببرند كه آن هم سبب ويرانى كشور اسلام مى شود.
*****
نكته ها:
1. چرا امام(عليه السلام) زياد را به اين منصب گماشت؟
همان گونه كه در ذيل نامه 44 نيز گفته ايم زياد در آغاز از ياران على(عليه السلام) بود و در جنگ هاى آن حضرت با معاويه شركت كرد و حتى قبل از صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه با آن حضرت بود ولى چيزى نگذشت كه معاويه او را فريب داد و به سوى خود برد و سرانجام به يكى از مدافعان سرسخت بنى اميه مبدل شد. بنابراين در زندگى او دو دوران مشخص وجود دارد: دوران اول، دوران سلامت فكر و ايمان به مقام ولايت على(عليه السلام) و افتخارِ در خدمت بنى هاشم و اهل بيت(عليهم السلام) بودن است. در همين دوران معاويه بارها براى او نامه نوشت يا پيكى فرستاد تا او را به سوى خود بَرَد ولى موفق نشد. دوران دوم: مدتى بعد از صلح امام حسن(عليه السلام) در حالى كه او همچنان والى فارس بود و اجازه نمى داد آن منطقه در سيطره معاويه قرار گيرد، تا اين كه معاويه او را فريب داد و گفت: تو فرزند آن مرد چوپان نيستى، تو فرزند پدر من، ابوسفيانى بنابراين به تو زياد بن ابى سفيان مى گويم و هرچه بخواهى نزد من براى تو وجود دارد. زياد، گرفتار هواى نفس شد و فرزندى ابوسفيان و برادرى معاويه و رسيدن به قدرت هاى عظيم اجتماعى را بر اعتقاد باطنى خود به اميرمؤمنان على(عليه السلام) ترجيح داد و به معاويه پيوست و به صورت عنصرى خطرناك براى اهل بيت(عليهم السلام) درآمد و مى دانيم كه فرزندش عبيدالله بن زياد در ماجراى شهادت شهيدان كربلا چه نقش خطرناكى داشت. اگر مى بينيم امام(عليه السلام) در اين جا او را جانشين ابن عباس در حكومت فارس و اطراف و نواحى آن مى كند مربوط به دوران نخست زندگى اوست. او مردى بسيار هوشيار و شجاع و سخنور و بى باك بود و در هر دو دوران زندگى اش از اين استعداد خود بهره گرفت. دوران اول در خدمت على(عليه السلام) و دوران دوم در خدمت معاويه و در واقع در خدمت هواى نفس و شيطان.[1]
2. چرا زياد را زياد بن ابيه مى گفتند؟
بعضى معتقدند كه مجهول بودن پدرش سبب اين تعبير شد و بعضى مى گويند كه چون پدرش برده و چوپانى بود كه هيچ موقعيت اجتماعى اى نداشت مايل نبود او را به نام پدرش خطاب كنند. مادرش نيز كنيز حارث بن كلده، طبيب معروف عرب بود، كه به نام او نيز هرگز افتخار نمى كرد. گرچه معاويه سرانجام اصرار داشت كه او را فرزند نامشروع ابوسفيان بداند و برادر خويش بشمارد ولى همان گونه كه در نامه 44 گذشت امير مؤمنان(عليه السلام) شديدا اين سخن را انكار مى كند و مى فرمايد: «در زمان عمر بن خطاب، ابوسفيان سخنى بدون انديشه و فكر يا بر اثر تحريك شيطان گفت (منظور اين است كه زياد را فرزند نامشروع خود خواند ولى اين سخن كاملاً بى پايه بود) سخنى كه نه با آن، نَسَب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث را همراه دارد»; (وَقَدْ كَانَ مِنْ أَبِى سُفْيَانَ فِى زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ لاَ يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَلاَ يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ). و به اين ترتيب او را فرزند مشروع پدرش دانست و از وسوسه هاى معاويه كه او را برادر خود مى خواند برحذر داشت. هرچند همان گونه كه گفتيم وسوسه ها بعد از دوران على(عليه السلام) و صلح امام حسن(عليه السلام) كار خود را كرد و زياد را براى هميشه گمراه و بدبخت نمود و عجب اين كه خود او نيز طبق بعضى از روايات به اين گمراهى اعتراف كرد و درباره گذشته خود تأسف خورد ولى چه سود؟ چنان در دام معاويه و هواى نفس بود كه راهى براى بازگشت پيدا نمى كرد.[2]
3. عدالت و سختگيرى و خشونت:
واژه عدالت از چيزهايى است كه همه عاشق آن اند و نخستين شرط نظام جامعه اسلامى شمرده مى شود ولى كمتر كسى از حكمرانان و زمامداران تاريخ توانسته اند آن را اجرا كنند جز انبيا و اوصيا كه همواره در خط عدالت اجتماعى گام برمى داشتند هرچند هميشه با موانعى روبرو بودند. با اين كه همه، آثار شوم ظلم و بى عدالتى را مى دانند ولى از آن جا كه رسيدن به جاه و مقام و شهوات و ثروت ها از طريق عدالت كمتر ميسر مى شود رو به ظلم و جور آورده و مطامع خود را گاهى با صراحت و گاهى حتى به نام عدالت پيگيرى مى كنند. نكته اى كه امام(عليه السلام) درباره نتيجه ترك عدالت بيان كرده بسيار قابل توجه است. مى فرمايد: عسف (سختگيرى و خشونت) سبب كوچ كردن مردم از منطقه و ويران شدن آبادى هاست و حيف (ظلم و بى عدالتى) سبب شورش مردم و قيام هاى مسلحانه است. گرچه اين دو واژه قريب الافق هستند ولى تفاوت روشنى دارند كه به آن اشاره شد. بعضى از ارباب لغت (مانند راغب در مفردات) كه اصرار به ريشه يابى لغات دارند مى گويند: اصل حيف به معناى انحراف در حكم و تمايل به يكى از دو جانب افراط و تفريط است كه مصداق ظلم و بى عدالتى است. و ابن منظور در لسان العرب در تفسير واژه عسف چنين مى گويد: «والعَسْف فى الأَصل: أَن يأْخذَ المُسافرُ على غيرِ طريق ولا جادّة ولا عَلَم فنُقِل إلى الظُّلم والجَوْر; عسف در اصل اين است كه مسافر بدون در نظر گرفتن راه و جاده روشن و نشانه ها در مسير خود اقدام به سفر كند (كه مايه گمراهى و بدبختى او خواهد شد) سپس اين واژه در معناى ظلم و جور استعمال شده است». بعضى نيز اشاره به يكى ديگر از مصاديق آن كرده اند و آن، تمايل به فرد يا گروهى و تبعيض در مورد آن هاست و آن نيز از مصاديق ظلم است.
تاريخ زندگى بشر در ادوار مختلف شاهد بسيار خوبى بر گفته امام(عليه السلام) است. بسيارى از انقلاب ها ازجمله انقلاب كمونيستى در شرق اروپا و شرق آسيا از ظلم حاكمان جور برخاست; هنگامى كه توده هاى مردم كارد به استخوانشان رسيد دست به اسلحه بردند و خروشيدند و حكومت را ريشه كن ساختند. در بسيارى از كشورها هنگامى كه جور سلاطين و زمامداران از حد گذشت مردم زمين ها را رها كرده و به نقطه هاى امن كوچ كردند; كارى كه نتيجه اش ويرانى آن منطقه بود. اين سخن را با حديثى از امام صادق(عليه السلام) پايان مى دهيم كه بعد از توصيه هاى متعدد به رعايت اعتدال در دعوت مردم به سوى اسلام و عبادات مى فرمايد: «أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ إِمَارَةَ بَنِى أُمَيَّةَ كَانَتْ بِالسَّيْفِ وَالْعَسْفِ وَالْجَوْرِ وَأَنَّ إِمَامَتَنَا بِالرِّفْقِ وَالتَّأَلُّفِ وَالْوَقَارِ وَالتَّقِيَّةِ وَحُسْنِ الْخُلْطَةِ وَالْوَرَعِ وَالاْجْتِهَادِ فَرَغِّبُوا النَّاسَ فِى دِينِكُمْ وَفِيمَا أَنْتُمْ فِيهِ; آيا نمى دانى كه حكومت بنى اميه با شمشير و سختگيرى و ظلم و ستم بود و امامت ما با مدارا و تأليف قلوب و وقار و تقيه و خوش رفتارى و ورع و جهد و تلاش است. بنابراين مردم را به دين خود و آنچه به آن اعتقاد داريد از اين طريق دعوت كنيد»[3]. [4]
*****
پی نوشت:
[1]. براى توضيح بيشتر به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و تنقيح المقام علامه مامقانى و شرح نهج البلاغه علامه تسترى ذيل خطبه 44 مراجعه كنيد.
[2]. در اين زمينه مرحوم علامه مجلسى روايت بسيار مشروحى در بحارالانوار نقل مى كند كه بسيار عبرت انگيز است. (بحارالانوار، ج 33، ص 261)
[3]. بحارالانوار، ج 66، ص 170، ح 11.
[4]. سند گفتار حكيمانه: مرحوم خطيب مى گويد: اين سخن را آمدى در غررالحكم در حرف الف با تفاوتى آورده و اين تفاوت نشان مى دهد كه از منبعى غير از نهج البلاغه گرفته است. (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 320). اضافه مى كنيم كه فتال نيشابورى (از علماى قرن پنجم هجرى) در كتاب روضة الواعظين اين كلام حكيمانه را در ضمن كلام مشروح ترى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آورده و كاملا روشن است كه آن را منبع ديگرى غير از نهج البلاغه گرفته است.

منبع : موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش

مطالب مشابه