آیا خدا وجود دارد؟

آیا خداوند وجود دارد؟! چگونه می توانیم وجود خداوند را ثبات کنیم؟

 

پاسخ

 

در این نوشتار تلاش این است که نشان داده شود تعریف و تصور ما از یک شیء چقدر می تواند بر مبتاحث و مسئل مربوط به آن شیء تاثیر گذار باشد

در مورد خداوند نیز همین گونه است و هر فردی تصور و تعریفی از خدا درذهن خود دارد چه خداباور باشد و چه خدا را باور نداشته باشد و به اصطلاح آتئیست باشد.

یک آتئیست وقتی می گوید من به وجود خداوند معتقد نیستم، مسلما درذهن خود تصور و تعریفی از خداوند دارد که بر اساس آن تصور، ادعا می کند خدایی وجود ندارد. اما یک خداباور هم بر اساس شناخت و تعریفی که از خداونددارد وجود خود را اثبات می کند و به خداوند معتقد می شود.

برای درک بهتر اهمیت این مساله، شبیه سازی ای از یک گفتگو بین یک خداباور و یک آتئیست (خداناباور) را ارائه می کنیم تا سخنی که در طلیعه بحث گفته شد بهتر روشن شود

 پس سوال این است که آیا خداوند وجود دارد؟

 آتئیست: من به وجودِ حقیقتی به نامِ خداوند باور ندارم.

 خداباور: پیش از اینکه وجودِ یک شیء را اثبات کنیم یا انکار کنیم باید بدانیم تصوّرمان از یک شیء چیست! اگر ندانیم راجع به چه چیزی سخن می گوئیم شاید هر دو حرفمان درست باشد! یعنی شما انکارِ x می کنید و من اثباتِ y!

درحالی که این انکار شما و اثبات من با هم منافاتی ندارند. ولی چون موضوع بحث روشن نشده است خیال می کنیم که نظراتمان باهم متفاوت است.

بنابراین باید بر روی تعریفِ از خداوند به یک اشتراک برسیم.

 آتئیست: تعریفِ من از خداوند همان تعریفی است که دین داران مطرح می کنند؛ خداوند موجودی است که خالقِ جهان است. یعنی این جهان نبود و به دستِ خدا ایجاد شد! به نظرِ من، جهان نیاز به خالقی به نام خدا ندارد!!!

 خداباور: تعریفی که شما از خدا ارائه دادید، تعریفِ یک شی ء به یکی از اوصافش است. یعنی خدایی را تصور می کنید که دارای وصف خالق و آفریننده است. و سپس ادعا می کنید چون این جهان نیاز به خالق ندارد پس خدا وجود ندارد.

در حالی که ابتدا باید بگوئیم آن موجود چیست تا بتوانیم اوصافی را برایش به اثبات برسانیم...

 آتئیست: یعنی چه؟ یعنی شما خدا را منهای صفتِ خالقیّتش در نظر می گیرید؟

 خداباور: بله! آیا امکان ندارد در جهان خدایی باشد؛ امّا خالقِ جهان نباشد؟

 آتئیست: امکان دارد؛ امّا دیگر آن خدا به چه دردی می خورد؟

 خداباور: من نگفتم خدا خالق نیست؛ صرفا از امکانِ تحقّقِ خدایی بدونِ صفتِ خالقیّت سخن گفتم...

و شما حرفِ مرا تایید کردید! پس تعریفِ خدا غیر از تعریفِ خالقیّت خداست...

 آتئیست: بسیار خب! شما تعریفِ خودتان را ارائه دهید با تعریفِ شما جلو برویم!

 خداباور: خداوند از نظر من، موجودی است که باید باشد و امکان ندارد نباشد!!!

 آتئیست: بیشتر توضیح دهید! چرا باید چنین تعریفی از خدا را قبول کنم.

 خداباور: می توانید این تعریف را قبول نکنید و اگر این تعریف را قبول نکنید ما نمی توانیم بحث را ادامه دهیم زیرا شما به دنبال انکارِ خدایی هستید و من به دنبالِ اثباتِ خدایی دیگر. شما کافرید به یک خدا و من مومن ام به خدایی دیگر! اساساً دیگر ما دعوایی با یکدیگر نداریم!

 آتئیست: حرفتان را می پذیرم ولی شما بر چه اساسی چنین تعریفی از خدا ارائه می کنید؟ چرا باید تعریف تان را بپذیرم؟

 خداباور: ببینید از نظرِ من خالق بودنِ خدا، خدا را خدا نمی کند. همانطور که شما پذیرفتید ممکن است در نگاهِ اوّلی، خدایی باشد و خالق نباشد. من به دنبالِ ویژگی ای از خداوند بوده ام که اگر آن ویژگی نباشد؛ دیگر خدا خدا نباشد...

 آتئیست: آیا «موجودی که باید باشد»، بهترین تعریف از خداست؟

 خداباور: از نظرِ من آری!

 آتئیست: دلیل تان چیست؟

خداباور: دلیلِ اوّل من آن است که وجوبِ وجود و ضرورتِ تحقّق خداوند، وصفِ خدا نیست بلکه حقیقتِ خداست! چون وصف، حالت تعلّقی دارد و ضرورت تحقق، با تعلّق نمی سازد و ترکیبی پارادوکسیکال تشکیل می دهد.

ثانیاً طبقِ یک قاعده فلسفی «الذاتی لا یعلّل». یعنی ثبوتِ ذاتیات یک شیء نیازی به اثبات ندارد و اساساً پرسشِ "چرا" در بابِ آنها معنا ندارد، در حالی که در ویژگی های مذکور، چنین پرسش هایی معنا دار است:

مثلا می توانیم بپرسیم:

+چرا خداوند خالقِ جهان است؟

+چرا خداوند همه جا حاضر است؟

+چرا خداوند ازلی و ابدی است؟

و....

اما نمی توانیم بپرسیم چرا خداوند واجب الوجود است؟

این پرسش معنادار نیست، زیرا اساسِ این پرسش بر این معنا استوار است که بتوان خدا را منهای وجوبِ وجودش در نظر گرفت و وجوبِ وجود را بعنوان وصفِ زائد بر ذات بر آن حمل کرد، در حالی که گفتیم وجوبِ وجود نمی تواند وصفِ خدا باشد بلکه ذاتِ او یا به عبارتی ذات خدا، بجز واجب بودن نیست.

 آتئیست: در بابِ بی نیازیِ خداوند سخن نگفتید. چرا بی نیازی را سوار بر وجوبِ وجود کنیم نه بالعکس؟ در واقع چون خدا بی نیاز است واجب الوجود است یا چون واجب الوجود است بی نیاز است؟ آیا بی نیازی را می توان وصفِ خدا با تقریرِ شما درنظر گرفت؟

 خداباور: نکته قابل تامّلی است! جواب این است که گاهی بی نیازی به این معناست که شخص ذاتا نیازمنداست ولی چون نیازش تامین شده دیگر نیازمند نیست. مثلا انسان نیازمند غذاست ولی چون غذای او تامین می شود دیگر نیازی به غذا حس نمی کند اما گاهی بی نیازی به این معناست که اصلا نیاز در مورد شخص، قابل تصور نباشد یعنی بی نیازی اش از این باب است که ذاتا نیاز برای وی متصور نیست. و این ملازم با همان واجب الوجود بودن است. بنابراین واجب الوجود بودن و بی نیاز بودن هر دو بیانگر یک حقیقت هستند. و مترتب بودن آن ها بر هم در مقام انتزاع و حمل است نه در مقام تحقق.

آتئیست: بسیار خب! همدلانه با شما پیش می آیم و خدا را واجب الوجود تصوّر می کنم. حال بفرمائید چرا به بودنِ خدایی با تصوّر واجب الوجود اعتقاد دارید؟ چه ضرورتی دارد ما چنین خدایی داشته باشیم؟ چرا باید به وجودِ موجودی به نام واجب الوجود، یا به قولِ شما «موجودی که باید باشد» اعتقاد داشته باشیم؟

خداباور: برای اینکه نشان دهم ما چاره ای جز پذیرش چنین موجودی نداریم، باید نشان دهم هر فرضِ دیگری را که در نظر بگیرم منجر به یک تناقض می شود.

 آتئیست: بسیار خب نشان دهید.

 خداباور: من اگر بتوانم به شما نشان دهم مفهومِ «موجودی که باشد» لاجرم در خارج مصداقی دارد؛ به مدّعای خود دست یافته ام. قبول می کنید؟

 آتئیست: همین طور است. منتظرم تا نشان دهید.

 خداباور: خب. ما با مفهومِ «موجودی که باید باشد» مواجه ایم. حال این مفهوم یا در خارج مصداقی دارد و یا ندارد. اگر مصداق داشته باشد که فرضِ ما به اثبات رسیده است.

 آتئیست: بله! برای اثباتِ این مدّعا نشان دهید اگر این مفهوم مصداقی در خارج ندارد دچار پارادوکس می شویم.

 خداباور: بسیار خب. فرض می کنیم این مفهوم در خارج مصداقی ندارد. حال می پرسیم چرا این مفهوم در خارج مصداقی ندارد؟

 آتئیست: درست است. اگر مفهوم «موجودی که باید باشد» هیچ مصداقی نداشته باشد؛ چرا و به چه علّت مصداقی ندارد؟

 خداباور: خب. اگر مصداق نداشته باشد دو حالت پیش می آید:

۱. این مفهوم می تواند مصداق داشته باشد؛ امّا الان ندارد؛ یعنی این مفهوم ممکن است در خارج مصداقی داشته باشد امّا الان ندارد.

۲. این مفهوم اساسا نمی تواند مصداقی در خارج داشته باشد؛ یعنی محال است این مفهوم در خارج مصداقی پیدا کند.

 آتئیست: بسیار خب. این دو فرض چه مشکلی دارند.

خداباور: مشکل آنجاست که در فرضِ اوّل، مصداقِ مفهومِ «موجودی که باید باشد» می تواند باشد و می تواند نباشد، پس این مصداق، مصداقِ مفهومِ «موجودی که باید باشد» نیست؛ در حالی که ما فرض گرفتیم این مصداق، مصداقِ این مفهوم است. به عبارت روشن تر، اگر مصداقِ مفهومِ واجب الوجود در خارج موجود نباشد، در فرض اوّل، مصداقِ ممکن الوجود است نه واجب الوجود؛ و این پارادوکس است.

 آتئیست: لابدّ طبق فرضِ دوّم هم، مصداق ما، مصداقِ مفهوم ممتنع الوجود است نه واجب الوجود و این هم پارادوکس است.

خداباور: بله؛ همینطور است. پس مفهوم واجب الوجود حتما مصداق دارد چون اگر نداشته باشد؛ دو شقّ پیش می آید، که در هر دو شقّ، مصداقی که ما در نظر گرفتیم، دیگر مصداقِ واجب الوجود نخواهد بود که خلاف فرض و پارادوکس است.

 آتئیست: بسیار برهانِ گیج کننده ای است. احساس می کنم فریبی بزرگ در این برهان نهفته است. باید بر روی آن فکر کنم....

منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش

مطالب مشابه